Tuesday, 10 November 2009

روز تولد نورا




از وقتي يادم مي آيد پسر كج خلقي بود. تنها قضاوتي كه در اولين نگاه نمي‌شد درباره ‌اش كرد اين بود كه احساساتي باشد. سخت‌گير بود. به ياد هم نداشتم گريه كرده باشد. البته حالا كه سنش دارد به سي مي‌رسد تازه تصميم گرفته – به قول خودش – "مسؤوليت تحمل ناپذير" زندگي را آسان تر بگيرد. همه‌ي آن سال‌ها، تمام جزئيات و كليات زندگي‌هاي مردم را جنايت‌هاي بشريت مي‌دانست. حافظه‌ي ضعيفي هم داشت. اما نمي‌دانم در كتاب‌هاي سارتر و شوپنهاور چه خوانده بود كه هميشه ملكه‌ي ذهنش بود.
با همه‌ي بدخلقي و كم حافظگي اما، تولد "نورا" يادش بود. هر سال، بدون استثنا. شك داشتم كه واقعاً يادش بود يا از توي يكي از دهها دفترچه‌ي برنامه‌ريزي‌ اش آنرا بيرون مي‌كشيد. هرچه بود، هر سال روز تولد نورا، مخفيانه و مطابق نقشه هديه‌اي تهيه مي‌كرد. هديه‌ها عموماً بامزه و حتي گاهي هيجان‌انگيز، ولي در عين حال ارزانقيمت بودند. اما بهاي‌شان‌ براي نورا گوش دادن به نطقي گزنده و ملال‌آور در باب ماهيت هديه و پوچيِ تولد و از همه بالاتر، بي‌معناييِ جشن گرفتن سالروز تولد بود. بهايي كه پرداختنش، طعم هديه‌ها را تلخ زهر مار مي‌كرد. انگار كه اين روز از سال را تحت عنوان "روز نطق سالانه‌ در باب بيهودگي جشن تولد و تصادفي بودن لقاح" در دفترچه‌اش ثبت كرده بود. با اين حال يك سال هم براي جشن تولدش كارت پستال نوشته بود.
امسال اما اوضاع فرق داشت. مدتي بود كه آسان‌گير و به قول خودش "كول" شده بود. موسيقي "رگه" گوش مي‌داد و به جاي خريدن وسايل شخصي‌اش مطابق برنامه‌ريزي‌هاي دقيق، وسايل دست‌دو و دورريز هاي بقيه را كول مي‌كرد و به خانه مي‌برد.
روز تولد نورا نزديك بود. عليرغم حافظه‌ي بدش، مثل هميشه يادش بود. اما امسال قصد نداشت هيچ نطقي بكند. برعكس، احساس مي‌كرد بيش از هميشه نورا را دوست دارد و شوقِ در آغوش كشيدن او در روز تولدش، فرصتي براي انديشيدن به پوچي باقي نمي‌گذارد. هيچ نقشه‌اي براي خريدن هديه نداشت. مي‌دانست به موقع، هديه‌‌ي نورا پشت ويترين شيشه‌اي يك مغازه به او چشمك خواهد زد. همينطور هم شد:‌ يك جفت گوشواره‌ي دست‌سازِ ساخته شده از پارچه و چوب كه مي‌دانست نورا را سر ذوق مي‌آورد، به‌همراه يك كارت پستال كه نقاشي "تولد" شاگال رويش بود، در يك كتابفروشي كتاب‌هاي دست دوم كه قهوه و اين‌جور خرت و پرت‌ها را هم مي‌فروخت.
روز تولد، از صبح بيرون بود. هديه را پيچيده بود. كارت را هم رويش چسبانده بود. تويش نوشته بود:
"با عشق
براي نورا
نوامبر 2009 "
هنوز بيش از اين خلاقيت نداشت. اما تا همين‌جا هم سنگ‌تمام گذاشته بود. كيك را كه سفارش داد قدم‌زنان راهي خانه شد. خيابان‌ها و كوچه‌ها را كه پشت‌سر مي‌گذاشت، خاطرات تمام اين سال‌ها را مرور مي‌كرد. نه اين كه خودش خواسته باشد، خاطرات خودشان مي‌آمدند و مثل حجم‌هاي كوچكي از هوا دلش را مثل يك بادكنك پر مي‌كردند. دو سه چهار راه به خانه مانده بود. داشت غروب مي‌شد. داستان‌هايشان مثل تصاويري كه به خاطر حافظه‌ي ضعيفش كمرنگ شده بودند، در قاب‌هاي متوالي از جلوي چشمش مي‌گذشتند: شب‌گردي‌هاي دونفره، جر و بحث‌هاي بيهوده بر سر مفاهيم بنيادي وجود، قدم زدن‌هاي تنها بعد از مشاجرات، و قهر كردن‌هاي نورا بعد از اداي آخرين جمله:
" سيمور! زندگي با تو عين يه كابوسه!‌ "
مرور خاطرات همزمان با پيمودن كوچه‌ها تمام شد. هوا ديگر تاريك بود. به خانه رسيده بود. كليد را انداخت. در را باز كرد. با ترديد نگاهي به داخل خانه انداخت. نور كم جان آباژور، خانه را نيمه‌روشن كرده بود. با چشمانش دنبال نورا گشت. نورا آنجا نبود. ميل شديدي او را وادار مي‌كرد صدا بزند: "نورا؟ نورا تولدت مبارك!" اما ناگهان چيزي يادش آمد: نورا از چند ماه پيش او را ترك كرده بود.
حافظه ي بدي داشت. به ياد نداشتم گريه كرده باشد. اما آن روز بي‌اختيار روي زانوهايش نشست و انگار كه بادكنكي در درونش تركيده باشد زد زير گريه. از آن روز فهميدم كه همه‌ي آن سال‌ها تاريخ تولد نورا را از بر بود.

No comments:

Post a Comment