عجیب چنگ می انداخت شاخه های این بید آشفته بر حفره حفره های وجودم. نمیدانستم قرار است دیدنش این قدر آشوب به دلم بیندازد. مثلن رفته بودم پشت پنجره که از این برفی که میآمد و هی میآمد و سفید میکرد و هی سفید میکرد آرامش را بعد از اخبار بی بی سی تجربه کنم. زلزله باز هم در کویر داغ و فرسودهی ایران٫ هجوم بازار آزاد جهانی به قیمتهای نازپرورده٫ برکناری یک جفت کارمند ردیف اول دولت و حکم تعزیری جعفر پناهی… برای آشفته شدن کافی بود. آنهم برای یک فارغ از دنیای بیدرد که در یک روز برفی روی راکینگ چیر انگلیسیِ جلوی شومینه٫ آرمانهای سوسیالیسم را از دست رفته میبیند. رفته بودم پشت پنجره که از این اخباری که میآشفت و هی میآشفت پناه ببرم به برف. متوجه این حجم وحشی نبودم. یکدفعه انداخت چنگهایش را در مخم و بههم زد و هی بههم زد هر چه داشتم از آشفتگی توی این ذهن. انگار هیولایی تارتار شده٫ که تخیلات برفی من را بلعیده و حالا صدها دست درآورده. میانداخت٫ هی چنگ میانداخت بر حفره حفرههای وجودم. بید چنگ میانداخت و برف هم به جای آرامیدن روی زمین٫ آشفته تر در باد میپیچید و هی میپیچید. و من آرام گرفتن را عقب انداختم به زمانی نامعلوم.
Monday, 20 December 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)