Saturday, 24 July 2010

ملوان، شمع وَ سيگار




   روشن کردن سیگار با شعله ی شمع، همیشه وسوسه ام می کرد. چه سیگارها که از شمع نگیرانده بودم. اما از آن هنگام که شنیدم هر گاه سیگارت را با شمع روشن می کنی، ملوانی می میرد، کبریت و فندک را ترجیح دادم. هرچند، تردیدی بود که داشتم، بین همین دو، کبریت و فندک. گویی دچار وسواس شده بودم. ترس از مردن ملوان از یک سو و تردید بین این دو از سوی دیگر. گاهی می شد که ملوانی را بکشم، ولی تا مدت ها از کرده پشیمان بودم. 
   دشواری فقط همین نبود. هر بار کسی سیگار به لب، سمت شمعی افروخته خیز بر می داشت، باید می جَستم و شمع را دور می کردم و بلکه هم برای زدودن شائبه ی گستاخی، آتش دیگری می افروختم تا سیگارش را روشن کند. باقی هم که مشخص است، او می پرسید که این دیگر چه کاری بود، و من باید پاسخ می گفتم که چه ملوانها بوده اند که دلخور از این سیگارهای باشمع روشن شده، دیگر از دریا بازنگشته اند. اگر بخت یار بود، کسی نمی پرسید آخر چرا؟
   تا این که یک روز فهمیدم می گویند در زمان های قدیم، ملوانها و ماهیگیران در ماههای سخت زمستان ناگزیر به تکمله ی روزی، کبریت می فُروحته اند. و تو اگر سیگارت را از شمعی افروخته می گیراندی نان از دهان ملوان و ماهیگیری بیرون کشیده بودی. از آن روز بود که دودلی رخت بربست و من مشتاقانه  کبریتی با خود این سو و آن سو می کشم و به دنبال شمعی می گردم که بخواهد سیگاری بیفروزد و من دورش کنم و دل خوش کنم که ملوان، به خانه باز خواهد گشت. 
( قطعه براي همراهي: Alfonsina Y el mar , Ana Luiza )